شماره ١٣٠: بر آن شده ست دلم کآتشي بگيرانم

بر آن شده ست دلم کآتشي بگيرانم
که هر کي او نمرد پيش تو بميرانم
کمان عشق بدرم که تا بداند عقل
که بي نظيرم و سلطان بي نظيرانم
که رفت در نظر تو که بي نظير نشد
مقام گنج شده ست اين نهاد ويرانم
من از کجا و مباهات سلطنت ز کجا
فقير فقرم و افتاده فقيرانم
من آن کسم که تو نامم نهي نمي دانم
چو من اسير توام پس امير ميرانم
جز از اسيري و ميري مقام ديگر هست
چو من فنا شوم از هر دو کس نفيرانم
چو شب بيايد مير و اسير محو شوند
اسير هيچ نداند که از اسيرانم
به خواب شب گرو آمد اميري ميران
چو عشق هيچ نخسبد ز عشق گيرانم
به آفتاب نگر پادشاه يک روزه ست
همي گدازد مه منير کز وزيرانم
منم که پخته عشقم نه خام و خام طمع
خداي کرد خميري از آن خميرانم
خميرکرده يزدان کجا بماند خام
خميرمايه پذيرم نه از فطيرانم
فطير چون کند او فاطرالسموات است
چو اختران سماوات از منيرانم
تو چند نام نهي خويش را خمش مي باش
که کودکي است که گويي که من ز پيرانم