شماره ١٢١: بيار باده که اندر خمار خمارم

بيار باده که اندر خمار خمارم
خدا گرفت مرا زان چنين گرفتارم
بيار جام شرابي که رشک خورشيد است
به جان عشق که از غير عشق بيزارم
بيار آنک اگر جان بخوانمش حيف است
بدان سبب که ز جان دردهاي سر دارم
بيار آنک نگنجد در اين دهان نامش
که مي شکافد از او شقه هاي گفتارم
بيار آنک چو او نيست گولم و نادان
چو با ويم ملک گربزان و طرارم
بيار آنک دمي کز سرم شود خالي
سياه و تيره شوم گوييا ز کفارم
بيار آنک رهاند از اين بيار و ميار
بيار زود و مگو دفع کز کجا آرم
بيار و بازرهان سقف آسمان ها را
شب دراز ز دود و فغان بسيارم
بيار آنک پس مرگ من هم از خاکم
به شکر و گفت درآرد مثال نجارم
بيار مي که امين ميم مثال قدح
که هر چه در شکمم رفت پاک بسپارم
نجار گفت پس مرگ کاشکي قومم
گشاده ديده بدندي ز ذوق اسرارم
به استخوان و به خونم نظر نکردندي
به روح شاه عزيزم اگر به تن خوارم
چه نردبان که تراشيده ام من نجار
به بام هفتم گردون رسيد رفتارم
مسيح وار شدم من خرم بماند به زير
نه در غم خرم و ني به گوش خروارم
بليس وار ز آدم مبين تو آب و گلي
ببين که در پس گل صد هزار گلزارم
طلوع کرد از اين لحم شمس تبريزي
که آفتابم و سر زين وحل برون آرم
غلط مشو چو وحل در رويم ديگربار
که برقرارم و زين روي پوش در عارم
به هر صبوح درآيم به کوري کوران
براي کور طلوع و غروب نگذارم