شماره ١١١: به غم فرونروم باز سوي يار روم

به غم فرونروم باز سوي يار روم
در آن بهشت و گلستان و سبزه زار روم
ز برگ ريز خزان فراق سير شدم
به گلشن ابد و سرو پايدار روم
من از شمار بشر نيستم وداع وداع
به نقل و مجلس و سغراق بي شمار روم
نمي شکيبد ماهي ز آب من چه کنم
چو آب سجده کنان سوي جويبار روم
به عاقبت غم عشقم کشان کشان ببرد
همان به ست که اکنون به اختيار روم
ز داد عشق بود کار و بار سلطانان
به عشق درنروم در کدام کار روم
شنيده ام که امير بتان به صيد شده ست
اگر چه لاغرم سوي مرغزار روم
چو شير عشق فرستد سگان خود به شکار
به عشق دل به دهان سگ شکار روم
چو بر براق سعادت کنون سوار شدم
به سوي سنجق سلطان کاميار روم
جهان عشق به زير لواي سلطاني است
چو از رعيت عشقم بدان ديار روم
منم که در نظرم خوار گشت جان و جهان
بدان جهان و بدان جان بي غبار روم
غبار تن نبود ماه جان بود آن جا
سزد سزد که بر آن چرخ برق وار روم
اگر کليم حليمم بدان درخت شوم
وگر خليل جليلم در آن شرار روم
خموش کي هلدم تشنگي اين ياران
مگر که از بر ياران به يار غار روم
جوار مفخر آفاق شمس تبريزي
بهشت عدن بود هم در آن جوار روم