شماره ٩٨: چند روي بي خبر آخر بنگر به بام

چند روي بي خبر آخر بنگر به بام
بام چه باشد بگو بر فلک سبزفام
تا قمري همچو جان جلوه شود ناگهان
صد مه و صد آفتاب چهره او را غلام
از هوس عشق او چرخ زند نه فلک
وز مي او جان و دل نوش کند جام جام
چون به تجلي بتافت جانب جان ها شتافت
باده جان شد مباح خوردن و خفتن حرام
گفت جهان سليم چيست خبر اي نسيم
گفت ندارم ز بيم جز نفسي والسلام