شماره ٩٤: با روي تو ز سبزه و گلزار فارغيم

با روي تو ز سبزه و گلزار فارغيم
با چشم تو ز باده و خمار فارغيم
خانه گرو نهاده و در کوي تو مقيم
دکان خراب کرده و از کار فارغيم
رختي که داشتيم به يغما ببرد عشق
از سود و از زيان و ز بازار فارغيم
دعوي عشق وانگه ناموس و نام و ننگ
ما ننگ را خريده و از عار فارغيم
غم را چه زهره باشد تا نام ما برد
دستي بزن که از غم و غمخواره فارغيم
اي روترش که کاله گران است چون خرم
بگذر مخر که ما ز خريدار فارغيم
ما را مسلم آمد شادي و خوشدلي
کز باد و بود اندک و بسيار فارغيم
بررفت و برگذشت سر ما ز آسمان
کز ذوق عشق از سر و دستار فارغيم
ما لاف مي زنيم و تو انکار مي کني
ز اقرار هر دو عالم و ز انکار فارغيم
مشتي سگان نگر که به هم درفتاده اند
ما سگ نزاده ايم و ز مردار فارغيم
اسرار تو خداي همي داند و بس است
ما از دغا و حيلت و مکار فارغيم
درسي که عشق داد فراموش کي شود
از بحث و از جدال و ز تکرار فارغيم
پنهان تو هر چه کاري پيدا برويد آن
هر تخم را که خواهي مي کار فارغيم
آهن رباي جذب رفيقان کشيد حرف
ور ني در اين طريق ز گفتار فارغيم
با نور روي مفخر تبريز شمس دين
از شمس چرخ گنبد دوار فارغيم