شماره ٨٣: دل را ز من بپوشي يعني که من ندانم

دل را ز من بپوشي يعني که من ندانم
خط را کني مسلسل يعني که من نخوانم
بر تخته خيالات آن را نه من نبشتم
چون سر دل ندانم کاندر ميان جانم
از آفتاب بيشم ذرات روح پيشم
رقصان و ذکرگويان سوي گهرفشانم
گر نور خود نبودي ذرات کي نمودي
اي ذره چون گريزي از جذبه عيانم
پروانه وار عالم پران به گرد شمعم
فريش مي فرستم پريش مي ستانم
در خلوت است عشقي زين شرح شرحه شرحه
گر شرح عشق خواهي پيش ويت نشانم
ور زان که در گماني نقش گمان ز من دان
زان نقش منکران را در قعر مي کشانم
ور زان که در يقيني دام يقين ز من بين
زان دام مقبلان را از کفر مي رهانم
ور درد و رنج داري در من نظر کن از وي
کان تير رنج نجهد الا که از کمانم
ور رنج گشت راحت در من نگر همان دم
مي بين که آن نشانه ست از لطف بي نشانم
هر جا که اين جمال است داد و ستد حلال است
وان جا که ذوالجلال است من دم زدن نتانم