شماره ٧٨: بازآمدم خرامان تا پيش تو بميرم

بازآمدم خرامان تا پيش تو بميرم
اي بارها خريده از غصه و زحيرم
من چون زمين خشکم لطف تو ابر و مشکم
جز رعد تو نخواهم جز جعد تو نگيرم
خوشتر اسيري تو صد بار از اميري
خاصه دمي که گويي اي خسته دل اسيرم
خاکي به تو رسيده به از زري رميده
خاصه دمي که گويي اي بي نوا فقيرم
از ماجرا گذر کن گو عقل ماجرا را
چنگ است ورد و ذکرم باده ست شيخ و پيرم
اي جان جان مستان اي گنج تنگدستان
در جنت جمالت من غرق شهد و شيرم
من رستخيز ديدم وز خويش نابديدم
گر چون کمان خميدم پرنده همچو تيرم
خاکي بدم ز بادت بالا گرفت خاکم
بي تو کجا روم من اي از تو ناگزيرم
اي نور ديده و دين گفتي به عقل بنشين
اي پرده ها دريده کي مي هلي ستيزم
من بنده الستم آن تو بوده استم
آن خيره کش فراقت مي راند خير خيرم
کي خندد اين درختم بي نوبهار رويت
کي دررسد فطيرم تا نسرشي خميرم
تا خوان تو بديدم آزاد از ثريدم
تا خويش تو بديدم از خويش خود نفيرم
از من گذر چو کردي از عقل و جان گذشتم
در من اثر چو کردي بر گنبد اثيرم
در قعده ام سلامي اي جان گزين من کن
تا بي سلام نبود اين قعده اخيرم
من کف چرا نکوبم چون در کف است خوبم
من پا چرا نکوبم چون بم شده ست زيرم
تبريز شمس دين را از ما رسان تو خدمت
خدمت به مشرقي به کز روش مستنيرم