شماره ٧٥: خواهم که کفک خونين از ديگ جان برآرم

خواهم که کفک خونين از ديگ جان برآرم
گفتار دو جهان را از يک دهان برآرم
از خود برآمدم من در عشق عزم کردم
تا همچو خود جهان را من از جهان برآرم
زنار نفس بد را من چون گلوش بستم
از گفت وارهم من چون يک فغان برآرم
والله کشانم او را چندان به گرد گردون
کز جان دودرنگش آتش عيان برآرم
اي بس عروس جان را روبند تن ربايم
وز عشق سرکشان را از خان و مان برآرم
اين جمله جان ها را در عشق چنگ سازم
وز چنگ بي زبان من سيصد زبان برآرم
پر کرد شمس تبريز در عشق يک کماني
کز عشق زه برآيد چون آن کمان برآرم