شماره ٧١: گر جان منکرانت شد خصم جان مستم

گر جان منکرانت شد خصم جان مستم
اندر جواب ايشان خوبي تو بسستم
در دفع آن خيالش وز بهر گوشمالش
بنمايمش جمالت از دور من برستم
گويد که نيست جوهر وز منش نيست باور
زان نيست اي برادر هستم چنانک هستم
دوش از رخ نگاري دل مست گشت باري
تا پيش شهرياري من ساغري شکستم
من مست روي ماهم من شاد از آن گناهم
من جرم دار شاهم نک بشکنيد دستم
بس رندم و قلاشم در دين عشق فاشم
من ملک را چه باشم تا تحفه اي فرستم
دل دزد و دزدزاده بر مخزن ايستاده
شه مخزنش گشاده چون دست دزد بستم
اي بي خبر ز شاهي گويي که بر چه راهي
من مي روم چو ماهي آن سو که برد شستم
شمس الحق است رازم تبريز شد نيازم
او قبله نمازم او نور آب دستم