شماره ٧٠: گفتم که عهد بستم وز عهد بد برستم

گفتم که عهد بستم وز عهد بد برستم
گفتا چگونه بندي چيزي که من شکستم
با وي چو شهد و شيرم هم دامنش بگيرم
اما چگونه گيرم چون من شکسته دستم
خود دامنش نگيرد الا شکسته دستي
اکنون بلند گردم کز جور کرد پستم
تا من بلند باشم پستم کند به داور
چون نيست کرد آنگه بازآورد به هستم
اي حلقه هاي زلفش پيچيده گرد حلقم
افغان ز چشم مستش کان مست کرد مستم
آمد خيال مستش مستانه حمله آورد
چندان بهانه کردم وز دست او نرستم
حلقه زدم به در بر آواز داد دلبر
گفتا که نيست اين جا يعني بدان که هستم
گفتم که بنده آمد گفت اين دم تو دام است
من کي شکار دامم من کي اسير شستم
گفتم اگر بسوزي جان مرا سزايم
اي بت مرا بسوزان زيرا که بت پرستم
من خشک از آن شدستم تا خوش مرا بسوزي
چون تو مرا بسوزي از سوختن برستم
هر جا روي بيايم هر جا روم بيايي
در مرگ و زندگاني با تو خوشم خوشستم
اي آب زندگاني با تو کجاست مردن
در سايه تو بالله جستم ز مرگ جستم