شماره ٥١: من ز وصلت چون به هجران مي روم

من ز وصلت چون به هجران مي روم
در بيابان مغيلان مي روم
من به خود کي رفتمي او مي کشد
تا نپنداري که خواهان مي روم
چشم نرگس خيره در من مانده ست
کز ميان باغ و بستان مي روم
عقل هم انگشت خود را مي گزد
زانک جان اين جاست و بي جان مي روم
دست ناپيدا گريبان مي کشد
من پي دست و گريبان مي روم
اين چنين پيدا و پنهان دست کيست
تا که من پيدا و پنهان مي روم
اين همان دست است کاول او مرا
جمع کرد و من پريشان مي روم
در تماشاي چنين دست عجب
من شدم از دست و حيران مي روم
من چو از درياي عمان قطره ام
قطره قطره سوي عمان مي روم
من چو از کان معاني يک جوم
همچنين جو جو بدان کان مي روم
من چو از خورشيد کيوان ذره ام
ذره ذره سوي کيوان مي روم
اين سخن پايان ندارد ليک من
آمدم زان سر به پايان مي روم