شماره ٣٩: دوش مي گفت جانم کي سپهر معظم

دوش مي گفت جانم کي سپهر معظم
بس معلق زناني شعله ها اندر اشکم
بي گنه بي جنايت گردشي بي نهايت
بر تنت در شکايت نيليي رسم ماتم
گه خوش و گاه ناخوش چون خليل اندر آتش
هم شه و هم گداوش چون براهيم ادهم
صورتت سهمناکي حالتت دردناکي
گردش آسياها داري و پيچ ارقم
گفت چرخ مقدس چون نترسم از آن کس
کو بهشت جهان را مي کند چون جهنم
در کفش خاک مومي سازدش رنگ و رومي
سازدش باز و بومي سازدش شکر و سم
او نهاني است يارا اين چنين آشکارا
پيش کرده است ما را تا شود او مکتم
کي شود بحر کيهان زير خاشاک پنهان
گشته خاشاک رقصان موج در زير و در بم
چون تن خاکدانت بر سر آب جانت
جان تتق کرده تن را در عروسي و در غم
در تتق نوعروسي تندخويي شموسي
مي کند خوش فسوسي بر بد و نيک عالم
خاک از او سبزه زاري چرخ از او بي قراري
هر طرف بختياري زو معاف و مسلم
عقل از او مستقيني صبر از او مستعيني
عشق از او غيب بيني خاک او نقش آدم
باد پويان و جويان آب ها دست شويان
ما مسيحانه گويان خاک خامش چو مريم
بحر با موج ها بين گرد کشتي خاکين
کعبه و مکه ها بين در تک چاه زمزم
شه بگويد تو تن زن خويش در چه ميفکن
که نداني تو کردن دلو و حبل از شلولم