شماره ٣٧: من از اين خانه پرنور به در مي نروم

من از اين خانه پرنور به در مي نروم
من از اين شهر مبارک به سفر مي نروم
منم و اين صنم و عاشقي و باقي عمر
من از او گر بکشي جاي دگر مي نروم
گر جهان بحر شود موج زند سرتاسر
من بجز جانب آن گنج گهر مي نروم
شهر ما تختگه و مجلس آن سلطان است
من ز سلطان سلاطين به حشر مي نروم
شهر ما از شه ما کان عقيق و گهر است
من ز گنجينه گوهر به حجر مي نروم
شهر ما از شه ما جنت و فردوس خوش است
من ز فردوس و ز جنت به سقر مي نروم
شهر پر شد که فلان بن فلان مي برود
شهر اراجيف چرا پر شد اگر مي نروم
اين خبر رفت به هر سوي و به هر گوش رسيد
من از اين بي خبري سوي خبر مي نروم
يار ما جان و خداوند قضا و قدر است
من از اين جان قدر جز به قدر مي نروم
تو مسافر شده اي تا که مگر سود کني
من از اين سود حقيقت به مگر مي نروم
مغز را يافته ام پوست نخواهم خاييد
ايمني يافته ام سوي خطر مي نروم
تو جگرگوشه مايي برو الله معک
من چو دل يافته ام سوي جگر مي نروم
تو کمربسته چو موري پي حرص روزي
من فکنده کله و سوي کمر مي نروم
نشنوم پند کسي پندم مده جان پدر
من پدر يافته ام سوي پدر مي نروم
شمس تبريز مرا طالع زهره داده ست
تا چو زهره همه شب جز به بطر مي نروم