شماره ٣٦: اي دريغا که شب آمد همه از هم ببريم

اي دريغا که شب آمد همه از هم ببريم
مجلس آخر شد و ما تشنه و مخمورسريم
رفت اين روز دراز و در حس گشت فراز
ز اول روز خماريم به شب زان بتريم
باطن ما چو فلک تا به ابد مستسقي است
گر چه روزي دو سه در نقش و نگار بشريم
معده گاو گرفته ست ره معده دل
ور نه در مرج بقا صاحب جوع بقريم
نزد يزدان نه صباح است برادر نه مسا
چيز ديگر بود و ما تبع آن دگريم
همه زندان جهان پر ز نگارست و نقوش
همه محبوس نقوش و وثنات صوريم
کوزه ها دان تو صور را و ز هر شربت فکر
همچو کوزه همه هر لحظه تهي ايم و پريم
نفسي پر ز سماع و نفسي پر ز نزاع
نفسي لست ابالي نفسي نفع و ضريم
شربت از کوزه نرويد بود از جاي دگر
همچو کوزه ز اصول مددش بي خبريم
از دهنده نظر ار چه که نظر محجوب است
زان است محجوب که ما غرق دهنده نظريم
آن چنانک نتوان ديد ز بعد مفرط
سبب قربت مفرط معزول از بصريم
گه ز تمزيج جمادات چو يخ منجمديم
گه در آن شير گدازنده مثال شکريم
اگر اين يخ نرود زان است که خورشيد رميد
وگر آن مه نرسد زان است که بند اگريم
گر چه دل را ز لقا بر جگرش آبي نيست
متصل با کرم دوست چو آب و جگريم
چو مهندس جهت جان وطن غيبي ساخت
با مهندس ز درون هندسه اي برشمريم
چو سليمان اگر او تاج نهد بر سر ما
همچو مور از پي شکرش همه بسته کمريم
از زکاتي که فرستد بر ما آن خورشيد
قمر اندر قمر اندر قمر اندر قمريم
وز سحابي که فرستد بر ما آن دريا
گهر اندر گهر اندر گهر اندر گهريم
زان بهاري که خزاني نبود در پي او
همه سرسبز و فزاينده چو سرو و شجريم
جان چو روز است و تن ما چو شب و ما به ميان
واسطه روز و شب خويش مثال سحريم
من خمش کردم اي خواجه وليکن زنهار
هله منگر سوي ما سست که احدي الکبريم