شماره ٣٠: روز آن است که ما خويش بر آن يار زنيم

روز آن است که ما خويش بر آن يار زنيم
نظري سير بر آن روي چو گلنار زنيم
مشتري وار سر زلف مه خود گيريم
فتنه و غلغله اندر همه بازار زنيم
اندرافتيم در آن گلشن چون باد صبا
همه بر جيب گل و جعد سمن زار زنيم
نفسي کوزه زنيم و نفسي کاسه خوريم
تا سبووار همه بر خم خمار زنيم
تا به کي نامه بخوانيم گه جام رسيد
نامه را يک نفسي در سر دستار زنيم
چنگ اقبال ز فر رخ تو ساخته شد
واجب آيد که دو سه زخمه بر آن تار زنيم
وقت شور آمد و هنگام نگه داشت نماند
ما که مستيم چه دانيم چه مقدار زنيم
خاک زر مي شود اندر کف اخوان صفا
خاک در ديده اين عالم غدار زنيم
مي کشانند سوي ميمنه ما را به طناب
خيمه عشرت از اين بار در اسرار زنيم
شد جهان روشن و خوش از رخ آتشرويي
خيز تا آتش در مکسبه و کار زنيم
پاره پاره شود و زنده شود چون که طور
گر ز برق دل خود بر که و کهسار زنيم
هله باقيش تو گو که به وجود چو توي
سرد و حيف است که ما حلقه گفتار زنيم