شماره ٢٤: گر تو خواهي که تو را بي کس و تنها نکنم

گر تو خواهي که تو را بي کس و تنها نکنم
وامقت باشم هر لحظه و عذرا نکنم
اين تعلق به تو دارد سر رشته مگذار
کژ مباز اي کژ کژباز مکن تا نکنم
گفته اي جان دهمت نان جوين مي ندهي
بي خبر دانيم ار هيچ مکافا نکنم
گوش تو تا بنمالم نگشايد چشمت
دهمت بيم مبارات تو اما نکنم
متفرق شود اجزاي تو هنگام اجل
تو گمان برده که جمعيت اجزا نکنم
منشي روز و شبم نيست شود هست کنم
پس چرا روز تو را عاقبت انشا نکنم
هر دمي حشر نوستت ز ترح تا به فرح
پس چرا صبر تو را شکر شکرخا نکنم
هر کسي عاشق کاري ز تقاضاي من است
پس چه شد کار جزا را که تقاضا نکنم
تا ز زهدان جهان همچو جنينت نبرم
در جهان خرد و عقل تو را جا نکنم
گلشن عقل و خرد پرگل و ريحان طري است
چشم بستي به ستيزه که تماشا نکنم
طبل باز شهم اي باز بر اين بانگ بيا
پيش از آن که بروم نظم غزل ها نکنم