شماره ٢٠: از بت باخبر من خبري مي رسدم

از بت باخبر من خبري مي رسدم
وز لب چون شکر او شکري مي رسدم
شکر اندر شکر اندر شکر است
شکري در دهن است و دگري مي رسدم
هر دم از گلشن او طرفه گلي مي سکلم
هر زمان تازه گل از شاخ تري مي رسدم
خيره از عشق ويم کز هوسش هر نفسي
عاشق سوخته خيره سري مي رسدم
آن يکي زرد شده کآتش او مي کشدم
وين دگر هست که از وي نظري مي رسدم
وان دگر بر در آن خانه او بنشسته
که در ار باز نشد بانگ دري مي رسدم
وان يکي بر سر آن خاک سرک بنهاده
که ز خاکش صفت جانوري مي رسدم