شماره ١٥: در فروبند که ما عاشق اين ميکده ايم

در فروبند که ما عاشق اين ميکده ايم
درده آن باده جان را که سبک دل شده ايم
برجه اي ساقي چالاک ميان را بربند
به خدا کز سفر دور و دراز آمده ايم
برگشا مشک طرب را که ز رشک کف تو
از کف زهره به صد لابه قدح نستده ايم
در فروبند و ز رحمت در پنهان بگشا
چاره رطل گران کن که همه مي زده ايم
زان سبو غسل قيامت بده از وسوسه ام
به حق آنک ز آغاز حريفان بده ايم
ما همه خفته تو بر ما لگدي چند زدي
برجهيديم خمارانه در اين عربده ايم
گر علي الريق تو را باده دهي قاعده نيست
هين بده ما ملک الموت چنين قاعده ايم
فلسفي زين بخورد فلسفه اش غرق شود
که گمان داشت که ما زان علل فاسده ايم
آن نهنگيم که دريا بر ما يک قدح است
ما نه مردان ثريد و عدس و مايده ايم
هله خاموش کن و فايده و فضل بهل
که ز فضله فايده فايده ايم