شماره ١٢: ديده از خلق ببستم چو جمالش ديدم

ديده از خلق ببستم چو جمالش ديدم
مست بخشايش او گشتم و جان بخشيدم
جهت مهر سليمان همه تن موم شدم
وز پي نور شدن موم مرا ماليدم
راي او ديدم و راي کژ خود افکندم
ناي او گشتم و هم بر لب او ناليدم
او به دست من و کورانه به دستش جستم
من به دست وي و از بي خبران پرسيدم
ساده دل بودم و يا مست و يا ديوانه
ترس ترسان ز زر خويش همي دزديدم
از ره رخنه چو دزدان به رز خود رفتم
همچو دزدان سمن از گلشن خود مي چيدم
بس کن و راز مرا بر سر انگشت مپيچ
که من از پنجه پيچ تو بسي پيچيدم
شمس تبريز که نور مه و اختر هم از اوست
گر چه زارم ز غمش همچو هلال عيدم