شماره ٥٧٠: اي با من و پنهان چو دل از دل سلامت مي کنم

اي با من و پنهان چو دل از دل سلامت مي کنم
تو کعبه اي هر جا روم قصد مقامت مي کنم
هر جا که هستي حاضري از دور در ما ناظري
شب خانه روشن مي شود چون ياد نامت مي کنم
گه همچو باز آشنا بر دست تو پر مي زنم
گه چون کبوتر پرزنان آهنگ بامت مي کنم
گر غايبي هر دم چرا آسيب بر دل مي زنم
ور حاضري پس من چرا در سينه دامت مي کنم
دوري به تن ليک از دلم اندر دل تو روزنيست
زان روزن دزديده من چون مه پيامت مي کنم
اي آفتاب از دور تو بر ما فرستي نور تو
اي جان هر مهجور تو جان را غلامت مي کنم
من آينه دل را ز تو اين جا صقالي مي دهم
من گوش خود را دفتر لطف کلامت مي کنم
در گوش تو در هوش تو و اندر دل پرجوش تو
اين ها چه باشد تو مني وين وصف عامت مي کنم
اي دل نه اندر ماجرا مي گفت آن دلبر تو را
هر چند از تو کم شود از خود تمامت مي کنم
اي چاره در من چاره گر حيران شو و نظاره گر
بنگر کز اين جمله صور اين دم کدامت مي کنم
گه راست مانند الف گه کژ چو حرف مختلف
يک لحظه پخته مي شوي يک لحظه خامت مي کنم
گر سال ها ره مي روي چون مهره اي در دست من
چيزي که رامش مي کني زان چيز رامت مي کنم
اي شه حسام الدين حسن مي گوي با جانان که من
جان را غلاف معرفت بهر حسامت مي کنم