شماره ٨٠٣: بر سر کوي تو عقل از سر جان برخيزد

بر سر کوي تو عقل از سر جان برخيزد
خوشتر از جان چه بود از سر آن برخيزد
بر حصار فلک ار خوبي تو حمله برد
از مقيمان فلک بانگ امان برخيزد
بگذر از باغ جهان يک سحر اي رشک بهار
تا ز گلزار و چمن رسم خزان برخيزد
پشت افلاک خميدست از اين بار گران
اي سبک روح ز تو بار گران برخيزد
من چو از تير توام بال و پري بخش مرا
خوش پرد تير زماني که کمان برخيزد
رمه خفتست همي گردد گرگ از چپ و راست
سگ ما بانگ برآرد که شبان برخيزد
من گمانم تو عيان پيش تو من محو به هم
چون عيان جلوه کند چهره گمان برخيزد
هين خمش دل پنهانست کجا زير زبان
آشکارا شود اين دل چو زبان برخيزد
اين مجابات مجير است در آن قطعه که گفت
بر سر کوي تو عقل از سر جان برخيزد