شماره ٧٩٦: واي آن دل که بدو از تو نشاني نرسد

واي آن دل که بدو از تو نشاني نرسد
مرده آن تن که بدو مژده جاني نرسد
سيه آن روز که بي نور جمالت گذرد
هيچ از مطبخ تو کاسه و خواني نرسد
واي آن دل که ز عشق تو در آتش نرود
همچو زر خرج شود هيچ به کاني نرسد
سخن عشق چو بي درد بود بر ندهد
جز به گوش هوس و جز به زباني نرسد
مريم دل نشود حامل انوار مسيح
تا امانت ز نهاني به نهاني نرسد
حس چو بيدار بود خواب نبيند هرگز
از جهان تا نرود دل به جهاني نرسد
غفلت مرگ زد آن را که چنان خشک شدست
از غم آنک ورا تره به ناني نرسد
اين زمان جهد بکن تا ز زمان بازرهي
پيش از آن دم که زماني به زماني نرسد
هر حياتي که ز نان رست همان نان طلبد
آب حيوان به لب هر حيواني نرسد
تيره صبحي که مرا از تو سلامي نرسد
تلخ روزي که ز شهد تو بياني نرسد