شماره ٧٨٤: عيد بگذشت و همه خلق سوي کار شدند

عيد بگذشت و همه خلق سوي کار شدند
زيرکان از پي سرمايه به بازار شدند
عاشقان را چو همه پيشه و بازار تويي
عاشقان از جز بازار تو بيزار شدند
سفها سوي مجالس گرو فرج و گلو
فقها سوي مدارس پي تکرار شدند
همه از سلسله عشق تو ديوانه شدند
همه از نرگس مخمور تو خمار شدند
دست و پاشان تو شکستي چو نه پا ماند و نه دست
پر گشادند و همه جعفر طيار شدند
صدقات شه ما حصه درويشانست
عاشقان حصه بر آن رخ و رخسار شدند
ما چو خورشيدپرستان همه صحرا کوبيم
سايه جويان چو زنان در پس ديوار شدند
تو که در سايه مخلوقي و او ديواريست
ور نه ز آسيب اجل چون همه مردار شدند
جان چه کار آيد اگر پيش تو قربان نشود
جان کنون شد که چو منصور سوي دار شدند
همه سوگند بخورده که دگر دم نزنند
مست گشتند صبوحي سوي گفتار شدند