شماره ٧٦٨: چمني که جمله گل ها به پناه او گريزد

چمني که جمله گل ها به پناه او گريزد
که در او خزان نباشد که در او گلي نريزد
شجري خوش و خرامان به ميانه بيابان
که کسي به سايه او چو بخفت مست خيزد
فلکي چو آسمان ها که بدوست قصد جان ها
که زحل نيارد آن جا که به زهره برستيزد
گهري لطيف کاني به مکان لامکاني
بويست اشارت دل چو دو ديده اشک بيزد