شماره ٧٥١: هر زمان کز غيب عشق يار ما خنجر کشد

هر زمان کز غيب عشق يار ما خنجر کشد
گر بخواهم ور نخواهم او مرا اندرکشد
همچو پره و قفل من چون جفت گردم با کسي
همچو مرغ کشته آن دم پرم از من برکشد
کفر و دين عاشقانش هم رقوم عشق اوست
حاش لله کان رقم بر طايفه ديگر کشد
چون گشايد باگشادم چون ببندد بسته ام
گوي ميدان خود کي باشد تا ز چوگان سر کشد
همچو ابراهيم گاهم جانب آتش برد
همچو احمد گاهم از آتش سوي کوثر کشد
گويي آتش خوشتر آيد مر تو را يا کوثرش
خوشترم آنست کان سلطان مرا خوشتر کشد
آب و آتش خوشتر آمد رنج و راحت داد اوست
زين سبب ها ساخت تا بر ديده ها چادر کشد
دوست را دشمن نمايد آب را آتش کند
مؤمني را ناگهان در حلقه کافر کشد
سرخوشان و سرکشان را عشق او بند و گشاست
سرکشان را موکشان آن عشق در چنبر کشد
بر حذر بايد بدن گر چه حذر هم داد اوست
آن حذر او داد کز بهر بچه مادر کشد