شماره ٧٣٨: مطربم سرمست شد انگشت بر رق مي زند

مطربم سرمست شد انگشت بر رق مي زند
پرده عشاق را از دل به رونق مي زند
رخت بربنديد اي ياران که سلطان دو کون
ايستاده بر فراز عرش سنجق مي زند
اوليا و انبيا حيران شده در حضرتش
يحيي و داوود و يوسف خوش معلق مي زند
عيسي و موسي که باشد چاوشان درگهش
جبرئيل اندر فسونش سحر مطلق مي زند
جان ابراهيم مجنون گشت اندر شوق او
تيغ را بر حلق اسماعيل و اسحق مي زند
احمدش گويد که واشوقا لقا اخواننا
در هواي عشق او صديق صدق مي زند
ليلي و مجنون به فاقه آه حسرت مي خورند
خسرو و شيرين به عشرت جام راوق مي زند
شمس تبريز ايستاده مست در دستش کمان
تير زهرآلود را بر جان احمق مي زند
رستم و حمزه فکنده تيغ و اسپر پيش او
او چو حيدر گردن هشام و اربق مي زند
کيست آن کس کو چنين مردي کند اندر جهان
شمس تبريزي که ماه بدر را شق مي زند
هر که نام شمس تبريزي شنيد و سجده کرد
روح او مقبول حضرت شد اناالحق مي زند
اي حسام الدين تو بنويس مدح آن سلطان عشق
گر چه منکر در هواي عشق او دق مي زند
منکرست و روسيه ملعون و مردود ابد
از حسد همچون سگان از دور بق بق مي زند