شماره ٧٣٤: مطربا اين پرده زن کز رهزنان فرياد و داد

مطربا اين پرده زن کز رهزنان فرياد و داد
خاصه اين رهزن که ما را اين چنين بر باد داد
مطربا اين ره زدن زان رهزنان آموختي
زانک از شاگرد آيد شيوه هاي اوستاد
مطربا رو بر عدم زن زانک هستي ره زنست
زانک هستي خايفست و هيچ خايف نيست شاد
مي زن اي هستي ره هستان که جان انگاشتست
کاندر اين هستي نيامد وز عدم هرگز نزاد
ما بيابان عدم گيريم هم در باديه
در وجود اين جمله بند و در عدم چندين گشاد
اين عدم دريا و ما ماهي و هستي همچو دام
ذوق دريا کي شناسد هر که در دام اوفتاد
هر که اندر دام شد از چار طبع او چارميخ
دانک روزي مي دويد از ابلهي سوي مراد
آتش صبر تو سوزد آتش هستيت را
آتش اندر هست زن و اندر تن هستي نژاد
قدحه و المورياتش نيست الا سوز صبر
ضبحه و العادياتش نيست جز جان هاي راد
برد و ماندي هست آخر تا کي ماند کي برد
ور نه اين شطرنج عالم چيست با جنگ و جهاد
گه ره شه را بگيرد بيدق کژرو به ظلم
چيست فرزين گشته ام گر کژ روم باشد سداد
من پياده رفته ام در راستي تا منتها
تا شدم فرزين و فرزين بندهاام دست داد
رخ بدو گويد که منزل هات ما را منزليست
خط و تين ماست اين جمله منازل تا معاد
تن به صد منزل رود دل مي رود يک تک به حج
ره روي باشد چو جسم و ره روي همچون فؤاد
شاه گويد مر شما را از منست اين ياد و بود
گر نباشد سايه من بود جمله گشت باد
اسب را قيمت نماند پيل چون پشه شود
خانه ها ويرانه ها گردد چو شهر قوم عاد
اندر اين شطرنج برد و ماند يک سان شد مرا
تا بديدم کاين هزاران لعب يک کس مي نهاد
در نجاتش مات هست و هست در ماتش نجات
زان نظر ماتيم اي شه آن نظر بر مات باد