شماره ٧١٨: آخر گهر وفا بباريد

آخر گهر وفا بباريد
آخر سر عاشقان بخاريد
ما خاک شما شديم در خاک
تخم ستم و جفا مکاريد
بر مظلومان راه هجران
اين ظلم دگر روا مداريد
اي زهره ييان به بام اين مه
بر پرده زير و بم بزاريد
يا نيز شما ز درد دوري
همچون من خسته دلفکاريد
محروم نماند کس از اين در
ما را به کسي نمي شماريد
آن درد که کوه از او چو ذرست
بر ذرگکي چه مي گماريد
اي قوم که شيرگير بوديت
آن آهو را کنون شکاريد
زان نرگس مست شيرگيرش
بي خمر وصال در خماريد
زان دلبر گلعذار اکنون
بس بي دل و زعفران عذاريد
با اين همه گنج نيست بي رنج
بر صبر و وفا قدم فشاريد
مردانه و مردرنگ باشيد
گر در ره عشق مرد کاريد
چون عاشق را هزار جانست
بي صرفه و ترس جان سپاريد
جان کم نايد ز جان مترسيد
کاندر پي جان کامکاريد
عشقست حريف حيله آموز
گرد از دغل و حيل برآريد
در عشق حلال گشت حيله
در عشق رهين صد قماريد
حقست اگر ز عشق آن سرو
با جمله گلرخان چو خاريد
حقست اگر ز عشق موسي
بر فرعونان نفس ماريد
جان را سپر بلاش سازيد
کاندر کف عشق ذوالفقاريد
در صبر و ثبات کوه قافيد
چون کوه حليم و باوقاريد
چون بحر نهان به مظهر آيد
ماننده موج بي قراريد
هنگام نثار و درفشاني
چون ابر به وقت نوبهاريد
در تير شهيت اگر شهيديت
در پيش مهيت اگر غباريد
پاينده و تازه همچو سرويد
چون شاخ بلند ميوه داريد
ز آسيب درخت او چو سيبيد
چون سيب درخت سنگساريد
گر سنگ دلان زنندتان سنگ
با گوهر خويش يار غاريد
چون دامن در پيش دوانيد
گر همچو سجاف بر کناريد
چون همسفريد با مه خويش
پيوسته چو چرخ در دواريد
هم عشق شما و هم شما عشق
با اشتر عشق هم مهاريد
گر نقب زنست نفس و دزدست
آخر نه در اين حصين حصاريد
از عشق خوريد باده و نقل
گر مقبل وگر حلال خواريد
ديديت که تان همي نگارد
ديگر چه خيال مي نگاريد
اوتان به خود اختيار کردست
چه در پي جبر و اختياريد
محکوم يک اختيار باشيد
گر عاشق و اهل اعتباريد
خاموش کنم اگر چه با من
در نطق و سکوت سازواريد