شماره ٦٩٧: دل بي لطف تو جان ندارد

دل بي لطف تو جان ندارد
جان بي تو سر جهان ندارد
عقل ار چه شگرف کدخداييست
بي خوان تو آب و نان ندارد
خورشيد چو ديد خاک کويت
هرگز سر آسمان ندارد
گلنار چو ديد گلشن جان
زين پس سر بوستان ندارد
در دولت تو سيه گليمي
گر سود کند زيان ندارد
بي ماه تو شب سيه گليمست
اين دارد و آن و آن ندارد
دارد ز ستاره ها هزاران
بي ماه چراغدان ندارد
بي گفت تو گوش نيست جان را
بي گوش تو جان زبان ندارد
وان جان غريب در تظلم
مي نالد و ترجمان ندارد
ليکن رخ زرد او گواهست
و اشکي که غمش نهان ندارد
غماز شوم بود دم سرد
آن دم که دم خران ندارد
اصل دم سرد مهر جانست
کان را مه مهر جان ندارد
چون دل سبکش کند بهارت
صد گونه غمش گران ندارد
آن عشق جوان چو نوبهارت
جز پيران را جوان ندارد
تا چند نشان دهي خمش کن
کان اصل نشان نشان ندارد
بگذار نشان چو شمس تبريز
آن شمس که او کران ندارد