شماره ٦٢٧: عاشق به سوي عاشق زنجير همي درد

عاشق به سوي عاشق زنجير همي درد
ديوانه همي گردد تدبير همي درد
تقصير کجا گنجد در گرم روي عاشق
کز آتش عشق او تقصير همي درد
تا حال جوان چه بود کان آتش بي علت
دراعه تقوا را بر پير همي درد
صد پرده در پرده گر باشد در چشمي
ابروي کمان شکلش از تير همي درد
مرغ دل هر عاشق کز بيضه برون آيد
از چنگل تعجيلش تأخير همي درد
اين عالم چون قيرست پاي همه بگرفته
چون آتش عشق آيد اين قير همي درد
شمس الحق تبريزي هم خسرو و هم ميرست
پيراهن هر صبري زان مير همي درد