شماره ٦١٥: خواب از پي آن آيد تا عقل تو بستاند

خواب از پي آن آيد تا عقل تو بستاند
ديوانه کجا خسبد ديوانه چه شب داند
ني روز بود ني شب در مذهب ديوانه
آن چيز که او دارد او داند او داند
از گردش گردون شد روز و شب اين عالم
ديوانه آن جا را گردون بنگر داند
گر چشم سرش خسپد بي سر همه چشمست او
کز ديده جان خود لوح ازلي خواند
ديوانگي ار خواهي چون مرغ شو و ماهي
با خواب چو همراهي آن با تو کجا ماند
شب رو شو و عياري در عشق چنان ياري
تا باز شود کاري زان طره که بفشاند
ديوانه دگر سانست او حامله جانست
چشمش چو به جانانست حملش نه بدو ماند
زين شرح اگر خواهي از شمس حق و شاهي
تبريز همه عالم زو نور نو افشاند