شماره ٥٨٩: شکايت ها همي کردي که بهمن برگ ريز آمد

شکايت ها همي کردي که بهمن برگ ريز آمد
کنون برخيز و گلشن بين که بهمن بر گريز آمد
ز رعد آسمان بشنو تو آواز دهل يعني
عروسي دارد اين عالم که بستان پرجهيز آمد
بيا و بزم سلطان بين ز جرعه خاک خندان بين
که ياغي رفت و از نصرت نسيم مشک بيز آمد
بيا اي پاک مغز من ببو گلزار نغز من
به رغم هر خري کاهل که مشک او کميز آمد
زمين بشکافت و بيرون شد از آن رو خنجرش خواندم
به يک دم از عدم لشکر به اقليم حجيز آمد
سپاه گلشن و ريحان بحمدالله مظفر شد
که تيغ و خنجر سوسن در اين پيکار تيز آمد
چو حلواهاي بي آتش رسيد از ديگ چوبين خوش
سر هر شاخ پرحلوا به سان کفچليز آمد
به گوش غنچه نيلوفر همي گويد که يا عبهر
باستيز عدو مي خور که هنگام ستيز آمد
مفاعيلن مفاعيلن مفاعيلن مفاعيلن
مکن با او تو همراهي که او بس سست و حيز آمد
خمش باش و بجو عصمت سفر کن جانب حضرت
که نبود خواب را لذت چو بانگ خيز خيز آمد