شماره ٥٨٥: مرا دلبر چنان بايد که جان فتراک او گيرد

مرا دلبر چنان بايد که جان فتراک او گيرد
مرا مطرب چنان بايد که زهره پيش او ميرد
يکي پيمانه اي دارم که بر دريا همي خندد
دل ديوانه اي دارم که بند و پند نپذيرد
خداوندا تو مي داني که جانم از تو نشکيبد
ازيرا هيچ ماهي را دمي از آب نگزيرد
زهي هستي که تو داري زهي مستي که من دارم
تو را هستي همي زيبد مرا مستي همي زيبد
هلا بس کن هلا بس کن که اين عشقي که بگزيدي
نشاطي مي دهد بي غم قبولي مي کند بي رد