شماره ٥٧١: بيا کامشب به جان بخشي به زلف يار مي ماند

بيا کامشب به جان بخشي به زلف يار مي ماند
جمال ماه نورافشان بدان رخسار مي ماند
به گرد چرخ استاره چو مشتاقان آواره
که از سوز دل ايشان خرد از کار مي ماند
سقاي روح يک باده ز جام غيب درداده
ببين تا کيست افتاده و کي بيدار مي ماند
به شب نالان و بيداران نيابي جز که بيماران
و من گر هم نمي نالم دلم بيمار مي ماند
در اين درياي بي مونس دلا مي نال چون يونس
نهنگ شب در اين دريا به مردم خوار مي ماند
بدان سان مي خورد ما را ز خاص و عام اندر شب
نه دکان و نه سودا و نه اين بازار مي ماند
چه شد ناصر عبادالله چه شد حافظ بلادالله
ببين جز مبدع جان ها اگر ديار مي ماند
فلک بازار کيوانست در او استاره گردان است
شب ما روز ايشانست که بي اغيار مي ماند
جز اين چرخ و زمين در جان عجب چرخيست و بازاري
وليک از غيرت آن بازار در اسرار مي ماند