شماره ٥٦٨: چو آمد روي مه رويم چه باشد جان که جان باشد

چو آمد روي مه رويم چه باشد جان که جان باشد
چو ديدي روز روشن را چه جاي پاسبان باشد
براي ماه و هنجارش که تا برنشکند کارش
تو لطف آفتابي بين که در شب ها نهان باشد
دلا بگريز از اين خانه که دلگيرست و بيگانه
به گلزاري و ايواني که فرشش آسمان باشد
از اين صلح پر از کينش وز اين صبح دروغينش
هميشه اين چنين صبحي هلاک کاروان باشد
بجو آن صبح صادق را که جان بخشد خلايق را
هزاران مست عاشق را صبوحي و امان باشد
هر آن آتش که مي زايد غم و انديشه را سوزد
به هر جايي که گل کاري نهالش گلستان باشد
يکي ياري نکوکاري ز هر آفت نگهداري
ظريفي ماه رخساري به صد جان رايگان باشد
يکي خوبي شکرريزي چو باده رقص انگيزي
يکي مستي خوش آميزي که وصلش جاودان باشد
اگر با نقش گرمابه شود يک لحظه همخوابه
همان دم نقش گيرد جان چو من دستک زنان باشد
دل آواره ما را از آن دلبر خبر آيد
شبي استاره ما را به ماه او قران باشد
چو از بام بلند او رو نمايد ناگهان ما را
هواي سست بي آن دم مثال نردبان باشد
کسي کو يار صبر آمد سوار ماه و ابر آمد
مکن باور که ابر تر گداي ناودان باشد
چو چشم چپ همي پرد نشان شادي دل دان
چو چشم دل همي پرد عجب آن چه نشان باشد
بسي کمپير در چادر ز مردان برده عمر و زر
مبين چادر تو آن بنگر که در چادر نهان باشد
بسي ماه و بسي فتنه به زير چادر کهنه
بسي پالانيي لنگي که در برگستوان باشد
بسي خرگه سيه باشد در او ترکي چو مه باشد
چه غم داري تو از پيري چو اقبالت جوان باشد
بريزد صورت پيرت بزايد صورت بختت
ز ابر تيره زايد او که خورشيد جهان باشد
کسي کو خواب مي بيند که با ماهست بر گردون
چه غم گر اين تن خفته ميان کاهدان باشد
معاذالله که مرغ جان قفص را آهنين خواهد
معاذالله که سيمرغي در اين تنگ آشيان باشد
دهان بربند و خامش کن که نطق جاودان داري
سخن با گوش و هوشي گو که او هم جاودان باشد