شماره ٥٦٤: همي بينيم ساقي را که گرد جام مي گردد

همي بينيم ساقي را که گرد جام مي گردد
ز زر پخته بويي بر که سيم اندام مي گردد
دگر دل دل نمي باشد دگر جان مي نيارامد
که آن ماه دل و جان ها به گرد بام مي گردد
چو خرمن کرد ماه ما بر آن شد تا بسوزاند
چو پخته کرد جان ها را به گرد خام مي گردد
دل بيچاره مفتون شد خرد افتاد و مجنون شد
به دست اوست آن دانه چه گرد دام مي گردد
ز گردش فارغست آن مه چه منزل پيش او چه ره
براي حاجت ما دان که چون ايام مي گردد
شهي که کان و درياها زکات از وي همي خواهند
به گرد کوي هر مفلس براي وام مي گردد
از اين جمله گذر کردم بده ساقي يکي جامي
ز انعامت که اين عالم بر آن انعام مي گردد
شبي گفتي به دلداري شبت را روز گردانم
چو سنگ آسيا جانم بر آن پيغام مي گردد
به لطف خويش مستش کن خوش جام الستش کن
خراب و مي پرستش کن که بي آرام مي گردد
گشا خنب حقايق را بده بي صرفه عاشق را
مي آشامش کن ايرا دل خيال آشام مي گردد
بده زان باده خوش بو مپرسش مستحقي تو
ازيرا آفتابي که همه بر عام مي گردد
نهان ار رهزني باشد نهان بينا ببر حلقش
چه نقصان قهرمانت را که چون صمصام مي گردد
اگر گبرم اگر شاکر تويي اول تويي آخر
چو تو پنهان شوي شادي غم و سرسام مي گردد
دلم پرست و آن اولي که هم تو گويي اي مولي
حديث خفته اي چه بود که بر احلام مي گردد