شماره ٥٥٨: يار مرا چو اشتران باز مهار مي کشد

يار مرا چو اشتران باز مهار مي کشد
اشتر مست خويش را در چه قطار مي کشد
جان و تنم بخست او شيشه من شکست او
گردن من به بست او تا به چه کار مي کشد
شست ويم چو ماهيان جانب خشک مي برد
دام دلم به جانب مير شکار مي کشد
آنک قطار ابر را زير فلک چو اشتران
ساقي دشت مي کند برکه و غار مي کشد
رعد همي زند دهل زنده شدست جزو و کل
در دل شاخ و مغز گل بوي بهار مي کشد
آنک ضمير دانه را علت ميوه مي کند
راز دل درخت را بر سر دار مي کشد
لطف بهار بشکند رنج خمار باغ را
گر چه جفاي دي کنون سوي خمار مي کشد