شماره ٥٥٧: دل چو بديد روي تو چون نظرش به جان بود

دل چو بديد روي تو چون نظرش به جان بود
جان ز لبت چو مي کشد خيره و لب گزان بود
تن برود به پيش دل کاين همه را چه مي کني
گويد دل که از مهي کز نظرت نهان بود
جز رخ دل نظر مکن جز سوي دل گذر مکن
زانک به نور دل همه شعله آن جهان بود
شيخ شيوخ عالمست آن که تو راست نومريد
آن که گرفت دست تو خاصبک زمان بود
دل به ميان چو پير دين حلقه تن به گرد او
شاد تني که پير دل شسته در آن ميان بود
راز دل تو شمس دين در تبريز بشنود
دور ز گوش و جان او کز سخنت گران بود