شماره ٥٥٦: جور و جفا و دوريي کان کنکار مي کند

جور و جفا و دوريي کان کنکار مي کند
بر دل و جان عاشقان چون کنه کار مي کند
هم تک يار يار کو راحت مطلقست او
يار ز حکم و داوري با تو چه يار مي کند
يک صفتي قرين شود چرخ بدو زمين شود
يک صفتي خريف را فصل بهار مي کند
از صفتي فرشته را ديو و بليس مي کند
وز تبشي شب مرا رشک بهار مي کند
مي زده را معالجه هم به مي از چه مي کند
اشتر مست را ز مي باز چه بار مي کند
از کف پير ميکده مجلسيان خرف شده
دور ز حد گذشت کو آن که شمار مي کند
هست شد آن عدم که او دولت هست ها بود
مست شد آن خرد که او ياد خمار مي کند
عشرت خشک لب شده آمد و تر همي زند
آن تريي که اندر او آب غبار مي کند
ساقي جان بيا که دل بي تو شدست مشتغل
تا که نبيند او تو را با کي قرار مي کند
جزو دويد تا به کل خار گرفت صدر گل
جذبه خارخار بين کان دل خار مي کند
مطرب جان بيا بزن تنتن تن تنن تنن
کاين دل مست از به گه ياد نگار مي کند
ياد نگار مي کند قصد کنار مي کند
روح نثار مي کند شير شکار مي کند
تا که چه ديد دوش او يا که چه کرد نوش او
کز بن بامداد او ناله زار مي کند
گفت حبيب نادرست همچو الست و جنس او
تا که به پاسخ بلي چرخ دوار مي کند
جمله مکونات را چرخ زنان چو چرخ دان
جسم جهار مي کند روح سرار مي کند
دور به گرد ساغرش هست نصيب اسعدي
کو بحراک دست او دور سوار مي کند
اي همراه راه بين بر سر راه ماه بين
ليک خمش سخن مگو گفت غبار مي کند