شماره ٥٤٢: بي گاه شد بي گاه شد خورشيد اندر چاه شد

بي گاه شد بي گاه شد خورشيد اندر چاه شد
خورشيد جان عاشقان در خلوت الله شد
روزيست اندر شب نهان ترکي ميان هندوان
هين ترک تازيي بکن کان ترک در خرگاه شد
گر بو بري زان روشني آتش به خواب اندرزني
کز شب روي و بندگي زهره حريف ماه شد
گرديم ما آن شب روان اندر پي ما هندوان
زيرا که ما برديم زر تا پاسبان آگاه شد
ما شب روي آموخته صد پاسبان را سوخته
رخ ها چو گل افروخته کان بيذق ما شاه شد
بشکست بازار زمين بازار انجم را ببين
کز انجم و در ثمين آفاق خرمنگاه شد
تا چند از اين استور تن کو کاه و جو خواهد ز من
بر چرخ راه کهکشان از بهر او پرکاه شد
استور را اشکال نه رخ بر رخ اقبال نه
اقبال آن جاني که او بي مثل و بي اشباه شد
تن را بديدي جان نگر گوهر بديدي کان نگر
اين نادره ايمان نگر کايمان در او گمراه شد
معني همي گويد مکن ما را در اين دلق کهن
دلق کهن باشد سخن کو سخره افواه شد
من گويم اي معني بيا چون روح در صورت درآ
تا خرقه ها و کهنه ها از فر جان ديباه شد
بس کن رها کن گازري تا نشنود گوش پري
کان روح از کروبيان هم سير و خلوت خواه شد