شماره ٥٣١: صوفي چرا هوشيار شد ساقي چرا بي کار شد

صوفي چرا هوشيار شد ساقي چرا بي کار شد
مستي اگر در خواب شد مستي دگر بيدار شد
خورشيد اگر در گور شد عالم ز تو پرنور شد
چشم خوشت مخمور شد چشم دگر خمار شد
گر عيش اول پير شد صد عيش نو توفير شد
چون زلف تو زنجير شد ديوانگي ناچار شد
اي مطرب شيرين نفس عشرت نگر از پيش و پس
کس نشنود افسون کس چون واقف اسرار شد
ما موسييم و تو مها گاهي عصا گه اژدها
اي شاهدان ارزان بها چون غارت بلغار شد
لعلت شکرها کوفته چشمت ز رشک آموخته
جان خانه دل روفته هين نوبت ديدار شد
هر بار عذري مي نهي وز دست مستي مي جهي
اي جان چه دفعم مي دهي اين دفع تو بسيار شد
اي کرده دل چون خاره اي امشب نداري چاره اي
تو ماه و ما استاره اي استاره با مه يار شد
اي ماه بيرون از افق اي ما تو را امشب قنق
چون شب جهان را شد تتق پنهان روان را کار شد
گر زحمت از تو برده ام پنداشتي من مرده ام
تو صافي و من درده ام بي صاف دردي خوار شد
از وصل همچون روز تو در هجر عالم سوز تو
در عشق مکرآموز تو بس ساده دل عيار شد
ني تب بدم ني درد سر سر مي زدم ديوار بر
کز طمع آن خوش گلشکر قاصد دلم بيمار شد