شماره ٥٣٠: امروز خندانيم و خوش کان بخت خندان مي رسد

امروز خندانيم و خوش کان بخت خندان مي رسد
سلطان سلطانان ما از سوي ميدان مي رسد
امروز توبه بشکنم پرهيز را برهم زنم
کان يوسف خوبان من از شهر کنعان مي رسد
مست و خرامان مي روم پوشيده چون جان مي روم
پرسان و جويان مي روم آن سو که سلطان مي رسد
اقبال آبادان شده دستار دل ويران شده
افتان شده خيزان شده کز بزم مستان مي رسد
فرمان ما کن اي پسر با ما وفا کن اي پسر
نسيه رها کن اي پسر کامروز فرمان مي رسد
پرنور شو چون آسمان سرسبزه شو چون بوستان
شو آشنا چون ماهيان کان بحر عمان مي رسد
هان اي پسر هان اي پسر خود را ببين در من نگر
زيرا ز بوي زعفران گويند خندان مي رسد
بازآمدي کف مي زني تا خانه ها ويران کني
زيرا که در ويرانه ها خورشيد رخشان مي رسد
اي خانه را گشته گرو تو سايه پروردي برو
کز آفتاب آن سنگ را لعل بدخشان مي رسد
گه خوني و خون خواره اي گه خستگان را چاره اي
خاصه که اين بيچاره را کز سوي ايشان مي رسد
امروز مستان را بجو غيبم ببين عيبم مگو
زيرا ز مستي هاي او حرفم پريشان مي رسد