شماره ٥١٤: قصد سرم داري خنجر به مشت

قصد سرم داري خنجر به مشت
خوشتر از اين نيز توانيم کشت
برگ گل از لطف تو نرمي بيافت
بر مثل خار چرايي درشت
تيغ زدي بر سرم اي آفتاب
تا شدم از تيغ تو من گرم پشت
تيغ حجابست رها کن حجاب
بر رخ من گرم بزن يک دو مشت
وصف طلاق زن همسايه کرد
گفت به خاري زن خود هشت هشت
گفت چرا هشت جوابش بداد
در عوض زشت بدان قحبه رشت
بهر طلاقست امل کو چو مار
حبس حطامست و کند خشت خشت
آتش در مال زن و در حطام
تا برهي ز آتش وز زاردشت
بس کن و کم گوي سخن کم نويس
بس بودت دفتر جان سر نوشت