شماره ٥٠٩: مرغ دلم باز پريدن گرفت

مرغ دلم باز پريدن گرفت
طوطي جان قند چريدن گرفت
اشتر ديوانه سرمست من
سلسله عقل دريدن گرفت
جرعه آن باده بي زينهار
بر سر و بر ديده دويدن گرفت
شير نظر با سگ اصحاب کهف
خون مرا باز خوريدن گرفت
باز در اين جوي روان گشت آب
بر لب جو سبزه دميدن گرفت
باد صبا باز وزان شد به باغ
بر گل و گلزار وزيدن گرفت
عشق فروشيد به عيبي مرا
سوخت دلش بازخريدن گرفت
راند مرا رحمتش آمد بخواند
جانب ما خوش نگريدن گرفت
دشمن من ديد که با دوستم
او ز حسد دست گزيدن گرفت
دل برهيد از دغل روزگار
در بغل عشق خزيدن گرفت
ابروي غماز اشارت کنان
جانب آن چشم خميدن گرفت
عشق چو دل را به سوي خويش خواند
دل ز همه خلق رميدن گرفت
خلق عصااند عصا را فکند
قبضه هر کور که ديدن گرفت
خلق چو شيرند رها کرد شير
طفل که او لوت کشيدن گرفت
روح چو بازيست که پران شود
کز سوي شه طبل شنيدن گرفت
بس کن زيرا که حجاب سخن
پرده به گرد تو تنيدن گرفت