شماره ٥٠٦: کار من اينست که کاريم نيست

کار من اينست که کاريم نيست
عاشقم از عشق تو عاريم نيست
تا که مرا شير غمت صيد کرد
جز که همين شير شکاريم نيست
در تک اين بحر چه خوش گوهري
که مثل موج قراريم نيست
بر لب بحر تو مقيمم مقيم
مست لبم گر چه کناريم نيست
وقف کنم اشکم خود بر ميت
کز مي تو هيچ خماريم نيست
مي رسدم باده تو ز آسمان
منت هر شيره فشاريم نيست
باده ات از کوه سکونت برد
عيب مکن زان که وقاريم نيست
ملک جهان گيرم چون آفتاب
گر چه سپاهي و سواريم نيست
مي کشم از مصر شکر سوي روم
گر چه شتربان و قطاريم نيست
گر چه ندارم به جهان سروري
دردسر بيهده باريم نيست
بر سر کوي تو مرا خانه گير
کز سر کوي تو گذاريم نيست
همچو شکر با گلت آميختم
نيست عجب گر سر خاريم نيست
قطب جهاني همه را رو به توست
جز که به گرد تو دواريم نيست
خويش من آنست که از عشق زاد
خوشتر از اين خويش و تباريم نيست
چيست فزون از دو جهان شهر عشق
بهتر از اين شهر و دياريم نيست
گر ننگارم سخني بعد از اين
نيست از آن رو که نگاريم نيست