شماره ٤٩٦: طرب اي بحر اصل آب حيات

طرب اي بحر اصل آب حيات
اي تو ذات و دگر مهان چو صفات
اه چه گفتم کجاست تا به کجا
کو يکي وصف لايق چو تو ذات
هر که در عشق روت غوطي خورد
ريش خندي زند به هست و فوات
شرق تا غرب شکرين گردد
گر نمايد بدو شکرت نبات
جان من جام عشق دلبر ديد
لعل چون خون خويش گفت که هات
جان بنوشيد و از سرش تا پاي
آتشي برفروخت از شررات
مست شد جان چنان که نشناسد
خويشتن را ز مي جز از طاعات
بانگ آمد ز عرش مژده تو را
که ز من درگذشت نور عطات
مژده از بخششي که نتوان يافت
به دو صد سال خون چشم و عنات
که به هر قطره از پياله او
مرده زنده شود عجوز فتات
گرش از عشق دوست بو بودي
کي نگوسار گشتي هرگز لات
چون شدي مست او کجا داني
تو رکوع و سجود در صلوات
چونک بيخود شدي ز پرتو عشق
جسم آن شاه ماست جان صلات
چو بمردي به پاي شمس الدين
زنده گشتي تو ايمني ز ممات
داد مخدوم از خداونديش
بهر ملک ابد مثال و برات