شماره ٤٨٩: اگر تو مست وصالي رخ تو ترش چراست

اگر تو مست وصالي رخ تو ترش چراست
برون شيشه ز حال درون شيشه گواست
پديد باشد مستي ميان صد هشيار
ز بوي رنگ و ز چشم و فتادن از چپ و راست
علي الخصوص شرابي که اوليا نوشند
که جوش و نوش و قوامش ز خم لطف خداست
خم شراب ميان هزار خم دگر
به کف و تف و به جوش و به غلغله پيداست
چو جوش ديدي مي دان که آتش ست ز جان
خروش ديدي مي دانک شعله سوداست
بدانک سرکه فروشي شراب کي دهدت
که جرعه اش را صد من شکر به نقد بهاست
بهاي باده من المؤمنين انفسهم
هواي نفس بمان گر هوات بيع و شراست
هواي نفس رها کردي و عوض نرسيد
مگو چنين که بر آن مکرم اين دروغ خطاست
کسي که شب به خرابات قاب قوسينست
درون ديده پرنور او خمار لقاست
طهارتي ست ز غم باده شراب طهور
در آن دماغ که باده ست باد غم ز کجاست
ابيت عند ربي نام آن خراباتست
نشان يطعم و يسقن هم از پيمبر ماست