شماره ٤٧٨: وجود من به کف يار جز که ساغر نيست

وجود من به کف يار جز که ساغر نيست
نگاه کن به دو چشمم اگرت باور نيست
چو ساغرم دل پرخون من و تن لاغر
به دست عشق که زرد و نزار و لاغر نيست
به غير خون مسلمان نمي خورد اين عشق
بيا به گوش تو گويم عجب که کافر نيست
هزار صورت زايد چو آدم و حوا
جهان پرست ز نقش وي او مصور نيست
صلاح ذره صحرا و قطره دريا
بداند و مدد آرد که علم او کر نيست
به هر دمي دل ما را گشايد و بندد
چرا دلش نشناسد به فعلش ار خر نيست
خر از گشادن و بستن به دست خربنده
شدست عارف و داند که اوست ديگر نيست
چو بيندش سر و گوش خرانه جنباند
نداي او بشناسد که او منکر نيست
ز دست او علف و آب هاي خوش خوردست
عجب عجب ز خدا مر تو را چنان خور نيست
هزار بار ببستت به درد و ناله زدي
چه منکري که خدا در خلاص مضطر نيست
چو کافران ننهي سر مگر به وقت بلا
به نيم حبه نيرزد سري کز آن سر نيست
هزار صورت جان در هوا همي پرد
مثال جعفر طيار اگر چه جعفر نيست
وليک مرغ قفص از هوا کجا داند
گمان برد ز نژندي که خود مرا پر نيست
سر از شکاف قفص هر نفس کند بيرون
سرش بگنجد و تن ني از آنک کل سر نيست
شکاف پنج حس تو شکاف آن قفص است
هزار منظر بيني و ره به منظر نيست
تن تو هيزم خشکست و آن نظر آتش
چو نيک درنگري جمله جز که آذر نيست
نه هيزمست که آتش شدست در سوزش
بدانک هيزم نورست اگر چه انور نيست
براي گوش کساني که بعد ما آيند
بگويم و بنهم عمر ما مأخر نيست
که گوششان بگرفتست عشق و مي آرد
ز راه هاي نهاني که عقل رهبر نيست
بخفت چشم محمد ضعيف گشت رباب
مخسب گنج زرست اين سخن اگر زر نيست
خلايق اختر و خورشيد شمس تبريزي
کدام اختر کز شمس او منور نيست