شماره ٤٧٤: ز عشق روي تو روشن دل بنين و بنات

ز عشق روي تو روشن دل بنين و بنات
بيا که از تو شود سيئاتهم حسنات
خيال تو چو درآيد به سينه عاشق
درون خانه تن پر شود چراغ حيات
دود به پيش خيالت خيال هاي دگر
چنانک خاطر زندانيان به بانگ نجات
به گرد سنبل تو جان ها چو مور و ملخ
که تا ز خرمن لطفت برند جمله زکات
به مرده اي نگري صد هزار زنده شود
خنک کسي که از آن يک نظر بيافت برات
زهي شهي که شهان بر بساط شطرنجت
به خانه خانه دوند از گريزخانه مات
کدام صبح که عشقت پياله اي آرد
ز خواب برجهد اين بخت خفته گويدهات
فرودود ز فلک مه به بوي اين باده
بگويدم که مرا نيز گويمش هيهات
طرب که از تو نباشد بيات مي گردد
بيار جام که جان آمدم ز عشق بيات
به پيش ديده من باش تا تو را بينم
که سير مي نشود ديده من از آيات
ندانم از سرمستيست شمس تبريزي
که بر لبت زده ام بوسه ها و يا بر پات