شماره ٤٦٢: يوسف کنعانيم روي چو ماهم گواست

يوسف کنعانيم روي چو ماهم گواست
هيچ کس از آفتاب خط و گواهان نخواست
سرو بلندم تو را راست نشاني دهم
راستتر از سروقد نيست نشاني راست
هست گواه قمر چستي و خوبي و فر
شعشعه اختران خط و گواه سماست
اي گل و گلزارها کيست گواه شما
بوي که در مغزهاست رنگ که در چشم هاست
عقل اگر قاضيست کو خط و منشور او
ديدن پايان کار صبر و وقار و وفاست
عشق اگر محرم است چيست نشان حرم
آنک بجز روي دوست در نظر او فناست
عالم دون روسپيست چيست نشاني آن
آنک حريفيش پيش و آن دگرش در قفاست
چونک به راهش کند آن به برش درکشد
بوسه او نه از وفاست خلعت او نه از عطاست
چيست نشاني آنک هست جهاني دگر
نو شدن حال ها رفتن اين کهنه هاست
روز نو و شام نو باغ نو و دام نو
هر نفس انديشه نو نوخوشي و نوغناست
نو ز کجا مي رسد کهنه کجا مي رود
گر نه وراي نظر عالم بي منتهاست
عالم چون آب جوست بسته نمايد وليک
مي رود و مي رسد نو نو اين از کجاست
خامش و ديگر مگو آنک سخن بايدش
اصل سخن گو بجو اصل سخن شاه ماست
شاه شهي بخش جان مفخر تبريزيان
آنک در اسرار عشق همنفس مصطفاست